شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 254 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***   اول از دیشب بگم ...بابا که اومد رفتی جلو در وایسادی و زودتر از خود بابا کیفش رو دیدی !!!!!!!! اینقدر به این صحنه خندیدم که نگو ... از وقتی بابا لباساش رو عوض کرد تا موقع خواب در حال حرف زدن بودیم ... چقدر هم چشمامون چر از اشک شد و از هم قایمش کردیم ... بابایی چکمه هات رو هم از شمال اورد .. خیلی خوشگل و دخترونه بود !!! دورش هم خز داره و نازه ولی نذاشتی پات کنم ! ... حالا سر فرصت پات میکنم و عکس میگیرم محض یادگاری ! * از بدو تولدت با دارو خوردن مشکل داشتی ... اما این مدت موقع دارو خوردن بابا تو رو بغل میکرد و دستات رو نگه میداشت و تو به هوای بازی دهنت رو باز میکردی و من شربتت رو میدادم ...&nbs...
23 آذر 1392

یادداشت 253 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج زندگی من *** 609 . جمعه : دیشب تا خود صبح بارون بارید و من از صداش لذت بردم ... ساعت 10 بیدارباش دادی و صبحانه خوردیم ... هوا ابریه و بارون هم میاد و میره ... آماده شدیم تا بریم بیرون ... رفتیم داروخانه و تو با دیدن داروخانه چی که روپوش سفید داشت گریه کردی ... داروت رو گرفتیم و از داروخانه زدیم بیرون که یهو بارون گرفت .. اونم شدیــــــــــــــد ... رفتیم تو ایستگاه اتوبوس اون نزدیکی تا بارون کم بشه ... من گفتم بریم خونه ولی بابا گفت بذار بهداد هوا بخوره ... رفتیم سمت فروشگاه که لااقل بتونی به کم راه بری ... فروشگاه هم خلوت بود .. خریدی هم نداشتیم .. تو یه کم قدم زدی و بعدش همراه بابا رفتی شهربازی فروشگاه و از دیدن...
19 آذر 1392

یادداشت 252 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی نارنجم *** ادامه ی دیروز : ساعت 6 بیدار شدی و اماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... نوه دایی بابا هم اونجا بود و تو باهاش حسابی بازی کردی ... بعدش اناهیتا هم اومد و حسابی شلوغکاری کردین ... منم تونستم به خاله کمک کنم .. طفلکی حسابی خسته بود ... مهمونم که همینجور میومد و میرفت ... خلاصه که ما قرار بود زود بلندشیم و بیاییم ولی تا 12 موندیم .. کیک هم نخریدیم !!!!!!!!!!!!!!!! بعدش هم دایی ما رو رسوند خونه و تو هم 1 خوابیدی 601 . پنجشنبه : بعد از صبحانه آماده شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ ... خونه خلوت تر شده بود ... تو سرگرم بازی بودی و بابا هم فوتبال تماشا میکرد ... من و مامان بزرگ و خاله 1 هم تو حیاط حلوا در...
14 آذر 1392

یادداشت 251 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار م *** 593 . چهارشنبه : هوا حسابی ابریه و من دلم ددر میخواد ... اما نمیشه .. از صبح که بیدار شدی سرفه میکنی ناجور و آبریزش داری ... به ناچار تو خونه موندیم ... از عصر بارون باریدن گرفت تا آخر شب ... تو هم خوب بودی و گاهی که بینیت میگرفت سر من دعوا میکردی و داد میکشیدی !!!!! بیچاره من !!!!! 594 . پنجشنبه : بابا که رفت اداره .. ما هم تا لنگ ظهر خواب بودیم ... از ساعت 9 به بعد هر نیم ساعت بیدار شدم و دیدم هوا ابریه و تو هم مست خوابی منم سرمو میکردم زیر پتو و میخوابیدم تا نیم ساعت بعد !!!!!!! صبحانت رو که خوردی من رفتم سراغ ناهار پختن ... برات سوپ گذاشتم تا گلوت نرم بشه و سرفت کم بشه ولی اینقدر بدمزه شد که خودمم نتونستم ...
6 آذر 1392

پسرم ...

   پسرم ... پسر خوبم ... پسر ِخوبم ؛ میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی... میای وایمیستی جلوی من و پدرت و از دخترکی میگی که دوسش داری .... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق , که تو حاصلِ عشقی ... پســـرم... پــدرت برای تو حرف هایی داره... حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزِ دلم ؛ یک وقتهایی زن ِ بی حوصله و اخموست روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتُ صدامیکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت ...
1 آذر 1392
1